سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان و دانش، برادران همزادند و دو رفیق اند که از هم جدا نمی شوند . [امام علی علیه السلام]
لزیرک
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 32243
بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 58
........... درباره خودم ...........
لزیرک
زرین کوه
تو عشق منی بیائید از هر بی سروپائی تمنای عشق نکنیم

........... لوگوی خودم ...........
لزیرک
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
حجاب[2] . حضرت عباس (ع) . حیران تواند . خداوند شبهای هورالعظیم . خداوند موسی ، خداوند نوح خداوند شبهای فتح الفتوح . خون فشانم . در سفر بادیه . درتپش تاب وتب . دلمان به حضور تو خوش است . دهکده لزیرک . راه را طولانی نکنید . راوی حق . رگبار . رمضان . رهروان . ز دو دیده . ز غمت . سفینه وار . سهم دلدادگان تو . شب جدایی . شب عملیات والفجر هشت . شتباه‌کردیم‌ . شعر سالهاست . شهادت امیر لشکری . شهدای انگوران . شهدای گیجان . شهید بزرگوار . شیدای تشنه لب . صادق آل محمد . عفاف . عفت . فاطمه . فاطمه! اى راز سر به مُهر . فاطمه! اى کوثر حیات . فرهنگ سخنان حضرت فاطمه . قطره‏ای از دریای فضائل زهرای مرضیه علیها السلام . گل افشان . گلواژه در گلزار شهیدان . لحظه ها . لزیر . لزیرک . ما . ماه خدا . ماه معبود . ماهوصال . مدد کار ما . مسافت را کوتاه و بار را سبک کنید . معنویت و اخلاص . منتظر . می‌شود خواب دشمن آشفته . نوروز . و امام زین العابدین (ع) مبارک باد! . وعده دیدار . ولادت امام حسین (ع) . یعقوب‌ گفت‌ . کامل . کامل نمی‌شود . کی وکجا . ‌بخشنده‌ترین‌ . آفتاب . آمدنش . امیر خلبان . انگوران . انگوران من . اى رهاننده من . ای نفست یار . این شعر .
............. بایگانی.............
ماندنیها

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
 

  • در اوج فروتنی

  • نویسنده : زرین کوه:: 89/3/24:: 8:59 صبح

    در روایت ستوان حسن دوشن آمده است: به همراه تیمسار بابایی در قرارگاه امام حسین(ع) هویزه بودیم. روزی یکی از ناخداهای نیروی دریایی به قرارگاه آمده بود. بابایی با لباس بسیجی و سرتراشیده در کناری سر به زیر انداخته بود و ناخدا او را زیر چشمی نگاه می کرد. ناخدا برگشت و (به شهید بابایی) گفت: حالت خوبه؟ عباس گفت: الحمد لله، خیلی خوبم...شما را می شناسم.

    ناخدا گفت: مرا کجا دیده ای؟

    مگر نه این است که برادرتان دبیر زبان است؟

    ناخدا در حالی که آهسته به پهلوی عباس (بابایی) می زد، گفت:

    او را از کجا می شناسی؟

    ...آن وقتها که من درس می خواندم، برادر شما مدیر مدرسه ما بود...

    ناخدا گفت: بچه کجایی؟

    ...قزوین.

    ناخدا گفت: خب، همشهری هم که درآمدیم.

    و در حالی که لبخند می زد، دوباره به شانه عباس زد و گفت: خب، دیگر تعریف کن. برای چه به اینجا آمده ای؟...خدمت می کنم.

    ناخدا پرسید: یعنی سربازی؟

    ...بله سربازم.

    ناخدا گفت: می خواهی به فرمانده ات سفارش کنم. تا تو را یک هفته به مرخصی بفرستد و به پدر و مادرت سری بزنی؟

    ...خیلی ممنون، به مرخصی نمی روم.

    ...ناخدا...دوباره گفت: بیا برو مرخصی، صفا کن، عشق کن، روحیه ات تازه می شه. راستی اسم فرمانده ات را نگفتی.

    عباس گفت: خدا.

    ناخدا گفت: خدا که فرمانده همه ماست. اما فرمانده تو در اینجا چه کسی است؟ بگو تا همین حالا به او زنگ بزنم.

    در همین حال، سرهنگ خلبان امیریان که برای انجام کاری از طرف شهید بابایی بیرون رفته بود، داخل شد... پس از ادای احترام گفت: تیمسار، همه کارهایی را که فرموده بودید، انجام دادیم. در ضمن طبق هماهنگی به عمل آمده، F-14ها روی منطقه می آیند.

    با گزارش امیریان، ناخدا، تازه متوجه شد که اشتباه بزرگی رخ داده. از جا بلند شد.

    عباس گفت: برادر بنشین، تازه داشتیم با هم آشنا می شدیم.

    ناخدا که شرمسار به نظر می آمد، گفت: مرا ببخشید تیمسار واقعاً اشتباه کردم. من فکر کردم شما سرباز هستید و از پدر و مادرتان دور افتاده اید و گرنه چنین جسارتی نمی کردم.

    عباس گفت: دوست من، ما همه برادریم. همه ما یک مسأله داریم و آن هم جنگ است. بنشین آقاجان، این چه فرمایشی است.


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ