در روایت ستوان حسن دوشن آمده است: به همراه تیمسار بابایی در قرارگاه امام حسین(ع) هویزه بودیم. روزی یکی از ناخداهای نیروی دریایی به قرارگاه آمده بود. بابایی با لباس بسیجی و سرتراشیده در کناری سر به زیر انداخته بود و ناخدا او را زیر چشمی نگاه می کرد. ناخدا برگشت و (به شهید بابایی) گفت: حالت خوبه؟ عباس گفت: الحمد لله، خیلی خوبم...شما را می شناسم.
ناخدا گفت: مرا کجا دیده ای؟
مگر نه این است که برادرتان دبیر زبان است؟
ناخدا در حالی که آهسته به پهلوی عباس (بابایی) می زد، گفت:
او را از کجا می شناسی؟
...آن وقتها که من درس می خواندم، برادر شما مدیر مدرسه ما بود...
ناخدا گفت: بچه کجایی؟
...قزوین.
ناخدا گفت: خب، همشهری هم که درآمدیم.
و در حالی که لبخند می زد، دوباره به شانه عباس زد و گفت: خب، دیگر تعریف کن. برای چه به اینجا آمده ای؟...خدمت می کنم.
ناخدا پرسید: یعنی سربازی؟
...بله سربازم.
ناخدا گفت: می خواهی به فرمانده ات سفارش کنم. تا تو را یک هفته به مرخصی بفرستد و به پدر و مادرت سری بزنی؟
...خیلی ممنون، به مرخصی نمی روم.
...ناخدا...دوباره گفت: بیا برو مرخصی، صفا کن، عشق کن، روحیه ات تازه می شه. راستی اسم فرمانده ات را نگفتی.
عباس گفت: خدا.
ناخدا گفت: خدا که فرمانده همه ماست. اما فرمانده تو در اینجا چه کسی است؟ بگو تا همین حالا به او زنگ بزنم.
در همین حال، سرهنگ خلبان امیریان که برای انجام کاری از طرف شهید بابایی بیرون رفته بود، داخل شد... پس از ادای احترام گفت: تیمسار، همه کارهایی را که فرموده بودید، انجام دادیم. در ضمن طبق هماهنگی به عمل آمده، F-14ها روی منطقه می آیند.
با گزارش امیریان، ناخدا، تازه متوجه شد که اشتباه بزرگی رخ داده. از جا بلند شد.
عباس گفت: برادر بنشین، تازه داشتیم با هم آشنا می شدیم.
ناخدا که شرمسار به نظر می آمد، گفت: مرا ببخشید تیمسار واقعاً اشتباه کردم. من فکر کردم شما سرباز هستید و از پدر و مادرتان دور افتاده اید و گرنه چنین جسارتی نمی کردم.
عباس گفت: دوست من، ما همه برادریم. همه ما یک مسأله داریم و آن هم جنگ است. بنشین آقاجان، این چه فرمایشی است.