در روایت برادر آینه ساز آمده است: در سال 64 به من مأموریت داده شد تا مقداری وسایل را به قرارگاه رعد ببرم و تحویل سرهنگ بابایی بدهم. تا آن زمان من و دوستانم سرهنگ بابایی را ندیده بودیم... ساعتهای آخر شب بود که به قرارگاه رعد رسیدیم. با ورودمان به قرارگاه، برادری را که لباس بسیجی به تن داشت و سرش را هم ماشین کرده بود، دیدیم. او ضمن خوش آمد گویی از ما پرسید: شام خورده اید؟ گفتم: خیر.
بی درنگ برای ما سفره پهن کرد و ما مشغول خوردن شدیم. او ایستاده بود و منتظر ما بود تا اگر ما چیزی خواستیم، تهیه کند. همسفران من چند بار دستور آوردن آب و نان دادند و او با نهایت احترام دستورات ما را انجام داد. پس از خوردن غذا، آن بسیجی سفره را جمع کرد، سپس رفت و طولی نکشید که دیدم تعداد زیادی پتو روی دوشش گذاشته و وارد سوله شد. هنگام خواب از آن بسیجی پرسیدم که چگونه بایستی خودمان را به سرهنگ بابایی معرفی کنیم. او گفت: حالا که دیر وقت است، اگر صبح بپرسید، به شما معرفی می کنند.
صبح زود پس از صرف صبحانه آدرس سرهنگ بابایی را گرفتیم...من به همراه دوستانم وارد اتاق شدیم، همان بسیجی دیشبی را دیدیم. از او پرسیدیم: جناب سرهنگ بابایی کجا هستند؟
او گفت: بفرمایید.
ما که متوجه نشده بودیم که او چه می گوید...، دوباره حرفمان را تکرار کردیم. بسیجی در حالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت: بفرمایید، خودم هستم. باورمان نمی شد که ایشان سرهنگ بابایی باشند. به یاد دستورهای شب پیش افتادیم و شرمنده شدیم. ابتدا حرف را با عذرخواهی شروع کردیم و از حرکت دیشبمان پوزش خواستیم. ایشان از عذرخواهی ما ناراحت شدند و گفتند: برادر، من کاری نکرده ام، این وظیفه من بوده است. شما همه خدمتگزاران اسلام هستید.