سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نه بخدایى که از قدرت او درمانده شبى سیاه به سر بردیم که روزى سپیدى را در پى خواهد داشت ، چنین و چنان نبوده است . [نهج البلاغه]
لزیرک
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 33127
بازدید امروز : 81
بازدید دیروز : 22
........... درباره خودم ...........
لزیرک
زرین کوه
تو عشق منی بیائید از هر بی سروپائی تمنای عشق نکنیم

........... لوگوی خودم ...........
لزیرک
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
حجاب[2] . حضرت عباس (ع) . حیران تواند . خداوند شبهای هورالعظیم . خداوند موسی ، خداوند نوح خداوند شبهای فتح الفتوح . خون فشانم . در سفر بادیه . درتپش تاب وتب . دلمان به حضور تو خوش است . دهکده لزیرک . راه را طولانی نکنید . راوی حق . رگبار . رمضان . رهروان . ز دو دیده . ز غمت . سفینه وار . سهم دلدادگان تو . شب جدایی . شب عملیات والفجر هشت . شتباه‌کردیم‌ . شعر سالهاست . شهادت امیر لشکری . شهدای انگوران . شهدای گیجان . شهید بزرگوار . شیدای تشنه لب . صادق آل محمد . عفاف . عفت . فاطمه . فاطمه! اى راز سر به مُهر . فاطمه! اى کوثر حیات . فرهنگ سخنان حضرت فاطمه . قطره‏ای از دریای فضائل زهرای مرضیه علیها السلام . گل افشان . گلواژه در گلزار شهیدان . لحظه ها . لزیر . لزیرک . ما . ماه خدا . ماه معبود . ماهوصال . مدد کار ما . مسافت را کوتاه و بار را سبک کنید . معنویت و اخلاص . منتظر . می‌شود خواب دشمن آشفته . نوروز . و امام زین العابدین (ع) مبارک باد! . وعده دیدار . ولادت امام حسین (ع) . یعقوب‌ گفت‌ . کامل . کامل نمی‌شود . کی وکجا . ‌بخشنده‌ترین‌ . آفتاب . آمدنش . امیر خلبان . انگوران . انگوران من . اى رهاننده من . ای نفست یار . این شعر .
............. بایگانی.............
ماندنیها

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
 

  • یک تکه از بهشت

  • نویسنده : زرین کوه:: 88/8/12:: 9:19 صبح
    جام جم آنلاین: اگر سر صحبت باز نمی‌شد و اولین نفری که کنارم نشسته بود بغضش نمی‌ترکید و شروع نمی‌کرد به گفتن همه آن چیزهایی که توی دلش انبار شده بود، من هم مجبور نمی‌شدم که راه بیفتم صحن به صحن و رواق به رواق بگردم و پای حرف‌های آدم‌هایی بنشینم که طلبیده شده بودند تا شب و روز 8/8/88 را کنار حرم رضوی بگذرانند.
     

    اما اولین نفر که شروع به حرف زدن کرد همه چیز تغییر کرد، انگار زمین از حرکت ایستاده بود تا بودن در قطعه‌ای از بهشت معنی دیگری بیابد.

    در‌های صحن اصلی را بسته‌اند و در صحن‌های بزرگ اطراف صحن‌های قدیمی هم جایی برای نشستن پیدا نمی‌شود. شب میلاد امام هشتم است و خیلی‌ها از گوشه و کنار ایران و جهان خودشان را به مشهد رسانده‌اند تا تاریخی‌ترین جشن تولد را برای امام مهربانی برپا کنند. صدای مداحانی که مولودی می‌خوانند در همه جا طنین انداز است. قرار است بعد از مولودی‌ها دعای کمیل خوانده شود.

    پیدا کردن جا برای نشستن سخت‌ترین کار ممکن است. اما بالاخره پیدا می‌شود. می‌نشینی و زیارت‌نامه راباز می‌کنی و می‌خوانی همین که اینجا در گوشه‌ای از بهشت نشسته‌ای کافی است، آنهایی که زودتر آمده‌اند، داخل حرم رفته‌اند و آنهایی که دیرتر رسیده‌اند، بیرون حرم توی صحن‌ها نشسته‌اند.

    زیارت‌نامه که تمام می‌شود نگاهی به اطراف می‌اندازی تا ببینی که از ازدحام مردم کاسته شده یا نه.کسی که بغل دستت نشسته انگار متوجه معنای نگاهت شده که می‌گوید: «بعد از دعای کمیل خلوت‌تر می‌شود،اما نه آنقدر که بتوانی توی حرم بروی.»

    همین چند کلمه سر حرف را باز می‌کند و بدون این‌که بخواهی یا بدانی چرا سلسله‌ای از روایت‌ها آغاز می‌شود که تا ساعت 9 صبح 8/8/88 ادامه دارد و اگر فرصت داشته باشی و بتوانی توی حرم بمانی همین طور ادامه خواهد داشت. اما باید برگردی.

    روایت اول؛ به آسمان نگاه کن

    نمی‌دانم چرا از کسی که کنار دستم نشسته بود و می‌گفت دعای کمیل که تمام شود، صحن‌ها خلوت‌تر می‌شوند، پرسیدم چطور شد که تصمیم گرفتی شب تولد آقا اینجا باشی؟ نه قصد نوشتن مطلبی را داشتم و نه برای نوشتن گزارش آمده بودم مشهد، همین طوری برای این که چیزی گفته باشم، این را پرسیدم. جوابی که شنیدم اما جالب بود. آنقدر جالب که تصمیم گرفتم از خیلی‌ها دیگر هم این سوال را بپرسم.

    اولین نفر اهل لشت نشا بود و می‌گفت در لشت نشا مغازه دارد و خانه‌اش در شهر رشت است. اسمش عبدالله خانی بود متولد سال 1344.

    آقای خانی چند سالی بود که به مشهد نیامده بود، اما سلسله‌ای از اتفاقات باعث شده بود تا دیگر طاقت نیاورد برود به اولین آژانس هواپیمایی سر راهش:«رفتم توی آژانس و گفتم بلیط مشهد می‌خواهم،اول گفتند نداریم، اصرار کردم، بعد گفتند: الان یک جای رفت خالی شد، گفتم ایرادی ندارد، همان رفت را بدهید. بلیط رفت را که گرفتم گفتم اگر برگشت هم پیدا شد به من خبر بدهید، گفتند بعید است، بلیط برگشت باشد. آمدم بیرون غروب نشده بود که زنگ زدند و گفتند بلیط برگشت برای روز جمعه ساعت 6 صبح هست، یعنی یکنفر برگشتش را کنسل کرده، گفتم همان را می‌خواهم، رفتم آژانس بلیط را گرفتم. خانواده‌ام هم خبر نداشتند که دارم می‌آیم مشهد. راستش را بخواهید دیگر طاقت نداشتم، گفتم یا امام رضا دلم برای زیارتت تنگ شده. به مشهد که رسیدم خانومم زنگ زد. گفت: کجایی گفتم: گوش کن، گوشی را گرفتم روی به بلند گو‌ها صدای دعا و مناجات و این‌ها را شنید. گفت کجا رفتی اتفاقی افتاده. گفتم: نه آمدم مشهد. پرسید: چرا ما را نبردی؟ گفتم: خودم هم نفهمیدم چطور شد که آمدم اینجا.»

    چند اتفاق پشت سر هم باعث شده بود تا اینطور سر از پا نشناسد و برای شب میلاد آقا به مشهد بیاید. اولین اتفاق در جاده بین زیبا کنار و رشت برایش اتفاق افتاده بود.«باران می‌بارید، خیلی شدید مثل همان بارانی که در بازی ایران و کلمبیا می‌بارید «بازی را دیدی که.» داشتم رانندگی می‌کردم آمدم از پژویی که جلویم بود، سبقت بگیرم، راه نداد یکهو دیدم از روبرو ماشین می‌آید، پژوی روبرویی پیچید جلوی من آب و گل پاشید به شیشه جلویی، چشمم هیچ جا را نمی‌دید، اگر ترمز می‌زدم روی آن جاده لیز حتما چپ می‌کردم، گفتم یا امام رضا و بعد پایم را گذاشتم روی ترمز، انگار نه انگار که جاده لیز بود و باران می‌بارید. ماشین ایستاد. گریه‌ام گرفت گریه کردم.»

    این البته اولین بار نبوده، قبل از آن هم یک روز کنار جاده بوده که ماشینی ترمز می‌برد و با سرعت به طرفش می‌آید، راهی ندارد: «دیدم همین الان است که بروم زیر ماشین، باز گفتم یا امام رضا. نفهمیدم ماشین چطوری از کنارم رد شد.»

    اما همه این‌ها یک طرف و گرفتاری مالی‌اش یک‌طرف:«مرغداری زده بودم، اما بد آوردم. ضرر کرده بودم و کارم داشت به گرفتن پول نزول می‌کشید، کسی هم نبود که نقد مرغداری را بخرد، از همه جا نا امید شده بودم، یک روز یکی از آشنایان که خیلی هم پولدار بود، پیشم آمد و گفت: دارم می‌روم مشهد زیارت کاری نداری، 5 هزار تومان بهش دادم و گفتم: «این را بنداز توی صندوق، توی دلم گفتم یا امام رضا یک کاری بکن که این آدم مرغداری مرا بخرد. رفت زیارت و آمد، یک هفته نشده بود که برگشته بود، آمد سراغ من و گفت مرغداری‌ات را می‌فروشی، من خریدارم. قبول کردم، اما قبل از معامله بهش گفتم: حقیقت این بوده. خندید و گفت: چه بهتر.»

    حرفی برای گفتن ندارم، سرم را می‌اندازم پایین، می‌گوید: «هرچی که بخواهی بهت می‌دهد. هر بار صدایش کنی صدایت را می‌شنود.»

    نشسته اینجا تا قبل از پرواز اگر خلوت شد برود داخل حرم زیارتی کند و برگردد. حرفی برای گفتن نمانده می‌پرسم راضی هستی اینها را بنویسم، توی روزنامه، می‌گوید: «من کجا اینجا کجا، شما کجا، لابد حکمتی بوده نه؟»

    جوابی ندارم. بلند می‌شود و می‌رود. آدمی که سمت چپم نشسته بلند می‌شود و می‌رود.

    او که بلند می‌شود پیرمردی را می‌بینم که دارد ذکر می‌گوید، نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد از او هم بپرسم که چرا آمده اینجا توی این شب. به خودم می‌گویم آخه این چه کاری است، امشب اینجا چرا باید اصلا این‌ها را بپرسم.

    روایت دوم: ملکوت تکلم

    بالاخره می‌پرسم، می‌گوید بچه اینجاست می‌پرسم، ساکن مشهد هستید؟ می‌گوید: «نه از سال 1339 رفته‌ام تهران و ساکن تهران شده‌ام.» سال 1320 دنیا آمده در شهر قائن خراسان جنوبی، 3 ساله بوده که پدرش را ازدست داده،با خانواده آمده‌اند مشهد.سرپرست نداشته و از کودکی مجبور بوده کار کند. تصمیم می‌گیرد برود اکابر: «10 یا 11 سالم بودم رفتم اکابر درس می‌خواندم و کار هم می‌کردم، اما هیچ چی یاد نمی‌گرفتم، یک روز معلم از ما امتحان گرفت امتحان املا، هر چی که گفت من نتوانستم بنویسم، هیچی ننوشتم، یاد نگرفته بودم، خلاصه هم تنبیهم کرد وهم جلوی بچه‌های دیگر شرمنده شدم. خیلی دلم گرفته بود، راه افتادم بروم خانه آن وقت‌ها دور حرم اینطوری نبود، تا جلوی همین صحن اسمال‌طلا مغازه بود، داشتم رد می‌شدم، دلم گرفته بود، رفتم توی حرم، پای پنجره فولاد، گریه کردم، خیلی گریه کردم، از امام کمک خواستم، گفتم که امام من پدر که ندارم، باید کار کنم، سواد هم می‌خواهم یاد بگیرم، خیلی دلم گرفته بود، گریه که کردم سبک شدم، برگشتم رفتم خانه، از فردا انگار دلم روشن شده بود، یک جور‌هایی سر کلاس همه چیز را می‌فهمیدم، امتحان بعدی رسید هرچی معلم گفت نوشتم هرچی که گفت.»

    حالا هم آمده مشهد، خانه دخترش مشهد است می‌گوید: «جوان از در خانه اینها کسی نا امید بیرون نمی‌رود. فقط باید از شان بخواهی، با تمام وجودت باید بخواهی. همین که اینجاییم در این شب خودش کم چیزی نیست.»

    دعای کمیل می‌خواهد شروع شود. قبل از خداحافظی می‌گویم، آقا اینها را بنویسم ناراحت نمی‌شوید. می پرسد کجا؟ می‌گویم روزنامه لبخند می‌زند و از جیبش شکلاتی بیرون می‌آورد و تعارف می‌کند، می‌گیرم و خداحافظی می‌کنم و می‌روم.

    دعای کمیل شروع می‌شود، اما دیگر نمی‌شود یک‌جا ماند انگار باید فقط قدم زد و گوش داد به صدایی که می‌پیچد توی صحن‌ها.

    «اللَّهُمَّ اِنِّی اَتَقَرَّبُ اِلَیکَ بِذِکرِکَ وَ اَستَشفِعُ بِکَ اِلَی نَفسِکَ‌ وَ اَسئَلُکَ بِجُودِکَ اَن تُدنِینِی مِن قُربِکَ وَ اَن تُوزِعَنِی شُکرَکَ وَ اَن تُلهِمَنِی ذِکرَکَ»

    ای خدا من به یاد تو بسوی تو تقرب می‌جویم و تو را سوی تو شفیع می‌آورم و از درگاه جود و کرمت مسئلت می‌کنم که مرا به مقام قرب خود نزدیک‌سازی و شکر و سپاست را به من آموزی و ذکر و توجه حضرتت را بر من الهام کنی.

    روایت سوم؛ داستان

    حکایت ادامه دارد و روایت بعد از روایت است که می‌آید، عده‌ای نمی‌خواهند روایتشان مکتوب شود، عده‌ای می‌پذیرند و داستان ادامه دارد.

    حالا صبح شده و نقاره‌زن‌ها به میمنت تولد مهربانی نواخته‌اند. صبح جمعه 8/8/88 است، دعای ندبه قرار است خوانده شود. آدمی که کنارم نشسته اهل یزد است، محله امیرآباد. سید محمد میرحسینی، متولد سال 1335.

    معمولا سالی یکبار به مشهد می‌آید، خیلی وقت‌ها هم برنامه‌ریزی می‌کند که تولد آقا اینجا باشد. مثل امسال که آمده و حالا اینجا منتظر است تا دعای ندبه شروع شود، می‌گوید: «تا دلت بخواهد مردم از ائمه حاجت گرفته‌اند. همین 2 یا 3 روز پیش که ما آمدیم مشهد بلیط قطار گرفته بودیم،پسرم کار می‌کند، صاحب کارش زنگ زد که باید برگردی، رفت بلیط قطارش را کنسل کند، نشد. گفتند باید کارت ملی بیاوری. من همین طور آمدم حرم و گفتم یا امام رضا کمک کن این بچه بتواند برگردد سر کارش، از حرم که آمدم بیرون رفتم دفتر قطار، بلیط را گرفت و گفت فقط 10 درصد کم می‌شود، گفتم چه ایرادی دارد، کم کنید نه کارتی خواست نه چیزی می‌بینی بلیط برگشت هم گرفتم.»

    می گویم از دیشب تا امروز آنقدر روایت شنیده ام که نگو و نپرس،می خندد و برایش از پدر و مادری می‌گویم که بچه دار نمی‌شده‌اند. نذر می‌کنند، توی حرم پای پنجره فولاد،سال بعد روز تولد آقا بچه آن‌ها به دنیا می‌آید و حالا هر سال روز تولد آقا به مشهد می‌آیند.

    از مردی می‌گویم که زنش مریض می‌شود، خانه‌اش خارج از کشور بوده و زنش هم خارجی، پیش هر دکتری می‌روند فایده ندارد.یک روز به زنش می‌گوید، برویم ایران من یک دکتر می‌شناسم که همه درد‌ها را درمان می‌کند،با هم می‌آیند ایران،از تهران می‌روند مشهد،مرد زنش را می‌گذارد توی هتل،می گوید: «تا استراحت کنی من برگشته ام»، می رود حرم و متوسل می‌شود.در راه بازگشت همه اش به این فکر می‌کرده که چطوری به زنش بگوید باید برویم حرم،می‌رسد به هتل به زنش می‌گوید: «از دکتر وقت گرفتم»، زنش می‌گوید: «دکتر؟» مرد می‌گوید: «آره.» زن می‌خندد می‌گوید: «دکتر که همین چند دقیقه پیش خودش آمده بود اینجا.»

    روایت آخر: حکایت ناتمام

    نمی‌دانم کار خوبی کردم که از مردم این‌ها را پرسیدم یا نه؟ اما حالا می‌دانم 2 میلیون نفری که آمده‌بودند مشهد و آنهایی که نیامده بودند تا دلت بخواهد از این روایت‌ها دارند روایت‌هایی که اتفاقا باید آنها راشنید.

    رضا عظیمی


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ