زبان حال زینب کبری بر سر قبر امام
«جودی»
پس از تو جان برادر، چه رنجها که کشیدم
چه شهرها که نگشتم، چه کوچهها که ندیدم
به سخت جانی خود اینقدر نبود گمانم
که بی تو زنده ز دشت بلا به شام رسیدم
برون نمود در آندم که شمر پیرهنت را
به تن ز پنجهی غم جامه هر زمان بدریدم
چو ماه چارده دیدم سر ترا به سر نی
هلال وار ز بار مصیبت تو خمیدم
زدم به چوبهی محمل سر آن زمانی که سر نی
به نوک نیزهی خولی سر چو ماه تو دیدم
ز تازیانه و طعن سنان و طعنهی دشمن
دگر ز زندگی خویش گشت قطع امیدم
میان کوچه و بازار شام پای پیاده
سر از خجالت نامحرمان به جیب کشیدم
شدم چو وارد بزم یزید بازوی بسته
هزار مرتبه مرگ خود از خدا طلبیدم
هنوز بر کف پایم نشان آبله پیداست
ز راه شام ز بس از جفا پیاده دویدم